اون روز یادته خونه آقاجون؟! که توی حیاط بلاخره تونستم درونگراییم روکنار بزارم و حرفم رو بزنم...
چند روز بود با خودم درگیر بودم، نمیدونستم قبولم میکنی یا نه. نمیدونستم منو به عنوان چی میبینی. تمام افکرای که یه infp بهش دست میده سراغم اومده بود ولی بلاخره تونستم.
سخت بود گفتنش، خجالت میکشیدم، میترسیدم با اینکه شاید حرف خاصی نبوده، و بلاخره تصمیم گرفتم وقتی فوتبال بازی میکنیم بهت بگم. با خودم میجنگیدم تا بتونم بهت بگم.. بهت بگم که کسی هستی که میخوام همیشه پیشش باشم و با هم برای هدفهامون بجنگیم. بعدش هم مشتم رو اوردم جلو و وقتی که تو هم مشتتو به مشتم زدی همهچیز برام شروع شد.
شاید شروع دوبارهای برای من بود. برای منی که دوستام دیگه دوستم نبودن. برای منی که آدمای زندگیش همه تغییر کرده بود. برای منی که سه سال منزوی شده بودم. شاید از دید همه یکی بودم که همش میخواست توی اتاقش باشه و با لپتاپش کار کنه. ولی چرا کسی درک نکرد که این یعنی منزوی شدن از همهچیز؟!
درسته هنوز هم infp ام و درونگرام و هنوزم هم از جمعهای شلوغ خوشم نمیاد. ولی وقتی تو کنارمی برونگراترین میشم. تو باعث خوشحالی من شدی.
میگن دختر و پسر نمیتونن با هم دوست باشن ولی هم من و هم تو خوب میدونیم حرفشون غلطه. البته رابطه ما دوستیه معمولی نیست.. تو سولمیت منی!
To my soulmate..💕M